داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
حتی با گذشت سالها، فکر کردن در مورد عشق اولمان لرزشی در قلبمان ایجاد میکند. چه چیز باعث میشود که با گذشت پنج، ده یا حتی بیست سال، اولین عشقها همیشه فکرمان را به خود مشغول کند؟ دلیلش هر چه باشد و آن فرد هر کس که بوده باشد، عشق اول همیشه جزئی از وجود ما میشود. نمیتوانیم آن را فراموش کنیم. اما امان از آن روزی که عشق قدیمی دوباره پیدا شود. چیزی که پیدا کردنش این روزها سخت نیست. در گذشته، پیدا کردن یک عشق قدیمی کار سادهای نبود و بهندرت اتفاق میافتاد، اما در دنیای امروز پیدا کردنش خیلی ساده شده است. با جستجویی ساده در دنیای مجازی و یک کلیک میتوانید بهراحتی عشق اولتان را پیدا کنید. تفاوتی هم نمیکند که این شخص کجای دنیا زندگی میکند. دوستی فیسبوکی یا اینستاگرامی و کلاً دنیای مجازی که این حرفها را ندارد! ما هم که از یک درخواست یا پذیرش دوستی ساده منظوری نداریم! گفتیم فقط سلامی عرض کرده باشیم و جویای احوال و سلامتش بشویم. همین میشود مقدمهٔ خیلی چیزها. از یک سلام ساده شروع میشود. من هم توی فیسبوک پیدایش کردم. سلام نکردم. دوست نیستیم. اما میروم صفحهاش را بالا و پایین میکنم. عکسهایش را نبسته است. شاید خبر دارد که من میروم. میخواهد بگوید خوشحال است. چند سال گذشته از روزی که مرا ترک کرد؟ رفت پی زندگیاش. او عشق اولم بود، بهمرورِ زمان زخمم کمی التیام یافت و حالا یک نقطۀ سیاه کمرنگ روی روحم شده است. اما آیا من هم عشق اولِ او بودم؟ او هم بهیاد من میافتد؟ چرا یادش افتادم؟ آن هم حالا که دارم زنی را به مقصد میرسانم که از لحظۀ نشستن دارد اشکهایش را پاک میکند. زنی که تمام کارهایش را انجام داده و بهزودی خواهد رفت. زنی شیکپوش، زیبا و جوان! زنی که بهخاطر عشق اول دارد کشورش را ترک میکند. نه عشق اول خودش که عشق اول شوهرش. مردی که عشق اول زن بود. همین شد که من یاد او افتادم. من دردم را توی همین شهر تاب آوردم. توی شهری که جایجایش با او خاطره داشتم. اما زنی که صندلی عقب نشسته و اشکش بند نمیآید، میگوید اینجا ماندن دیوانهاش میکند. یک سال است که طلاق گرفته است، اما نتوانسته فراموش کند. زندگی خوبی داشت تا اینکه عشق اول شوهرش پیدا شد:
«بی آنکه از ماجرای عشق اولش چیزی به من بگوید، پیشنهاد ازدواج داد. من عشق دوم او بودم و او این را از من پنهان کرد. توی شرکتی که کار میکردم، کارمند زیر دستم بود. از جسارتش خوشم آمد.
هرگز تصور نمی کردم که در چهار سال زندگی مشترکم با او، عشق دوم او بوده باشم و در حقیقت شوهرم برای فراموش کردن دختری که به او علاقه داشته، با من ازدواج کرده است. این حقیقت تلخ را وقتی فهمیدم که شوهرم پس از چند سال عشق قدیمیاش را پیدا کرد. سالها قبل از اینکه با من ازدواج کند، عاشق دختر دیگری بوده است و قرار ازدواج گذاشته بودند. اما خانوادهٔ دختر مخالف بودند. در نهایت هم مخالفت آنها باعث شد که او بهزور والدینش با یکی از اقوامشان ازدواج کند. پس از آن ماجرا، زندگیاش نابود شده و افسرده میشود تا اینکه مرا میبیند. با خودش فکر میکند میتواند کنار من او را فراموش کند. چون من زنی قدرتمند و باهوش بودم. به زنی مثل من احتیاج داشت. کسی که از خودش قویتر باشد.
بیآنکه از ماجرای عشق اولش چیزی به من بگوید، پیشنهاد ازدواج داد. بیهیچ مشکلی زندگی میکردم و عاشقانه همدیگر را دوست داشتیم. برتری من بر او اصلاً برایم مهم نبود. البته حالا میفهمم این من بودم که عاشقانه دوست داشتم، نه او. تا اینکه یک روز خیلی اتفاقی، عشق اولش را در فیسبوک میبیند. میفهمد از شوهرش جدا شده است. با هم چت میکنند. خاطرات گذشته را زنده میکنند. اوایل فقط چت. بعد شمارهها رد و بدل میشود و مکالمهٔ تصویری. قرار گذاشتن و… یک شب یادش رفته بود از صفحهٔ فیسبوکش خارج شود. لپتاپ را باز کردم. صفحهاش باز بود. خواندم. خواندم و خرد شدم. شکستم. من با گریه و فریاد میگفتم و او سکوت کرده بود. درخواست طلاق دادم. نگفت نه! فقط میگفت مرا ببخش. حتی نگفت بمان. از خدایش بود. عشق اولش برگشته بود و جایی برای دومی نبود. تحقیر شدم. میفهمید؟ تحقیر شدم. کسی تا بهحال جرئت نکرده بود با من چنین رفتاری کند. برای همین دارم میروم که فراموش کنم. بمانم ایران، دیوانه میشوم. باید دور شوم. خیلی دور.»
معلوم است که میفهمم. به او میگویم که میفهمم و البته، درد دارد. شما عاشق کسی هستید که روزی دوستتان داشت یا عاشق کسی هستید که طوری رفتار کرده بود که انگار به دست آوردن عشق او امکان دارد، ولی الان میبینید که اینطور نیست. یک نفر از راه میرسد، برای او جدید نیست، اما برای شما جدید است. او شما را بهخاطرش ترک میکند. همه میگویند قوی باش. میگویند بهتر که چنین آدم مزخرفی رفت. اما اینها شما را آرام نمیکند. داستانتان هر چه که باشد، شما را با زخمی عمیق بر جا گذاشته است. یک نفر مثل من همینجا تاب میآورد و توی همین شهر با خاطرات او زندگی میکند. یک نفر مثل او میرود. میگوید:
«من اینجا همهچیز دارم. کار خوب. درآمد خوب. خانوادهٔ خوب. اما نمیتوانم با این قضیه کنار بیایم. بعد از یکسال هنوز یادآوریاش باعث میشود گریه کنم. رنج بکشم. خانوادهام از روزی که فهمیدهاند دارم میروم، یک چشمشان اشک است و یک چشمشان خون. میگویند بهخاطر مردی که ارزش ندارد داری ما را ترک میکنی. چهار ماه بعدِ طلاقمان با هم ازدواج کردند. همهجا بلاکش کردهام. اما کاش از قلبم بلاک میشد. نه اینکه دوستش داشته باشم. فکر میکنم چقدر احمق بودم که فکر میکردم تمام این مدت کنار هم شاد و خوشبخت بودهایم. ذهنم لحظه به لحظهٔ آن روزها را مرور میکند. آسیب دیدهام، شخصیتم خرد شده است. با خود فکر میکنم که کجای کار اشتباه کردهام؟ چه باید میکردم که این اتفاق نمیافتاد؟ چه کردم که نباید میکردم؟ این فکر کردنها دارد دیوانهام میکند. نه غذا میخورم و نه درست میخوابم. احساس طردشدگی میکنم و این مرا به جنون میکشاند. چون در زندگیام همیشه شماره یک بودم. هر چه فکر میکنم، به هیچ نتیجهای نمیرسم. وقتی آن دو را شاد و خوشبخت با هم تصور میکنم، اعصابم بههم میریزد. فکر کنم از شنیدنِ رفتنام دلش حسابی بسوزد. چون مدام به من میگفت بیا برویم و من قبول نمیکردم. شاید اگر قبول میکردم، این اتفاق نمیافتاد. نمیدانم. نباید خودم را گول بزنم. همهٔ خانواده و دوستانم را با مدام گفتنش خسته کردهام. به هر کس میرسم میگویم. الان هم سر شما را درد آوردم. اما هر چه میگویم به عوض سبک شدن، سنگینتر میشوم. اگر اینجا بمانم، دیگر هیچوقت مثل قبل شاد و سرزنده و عاشق نخواهم شد. نمیخواهم به این ضعف ادامه بدهم. حس میکنم تمام این سالها فریب خوردهام. همیشه خودم را باهوش میدانستم. من دانشجوی ممتاز امیرکبیر بودم. برای دکترا اپلای کردهام، در استرالیا. شاید رفتن کمک کند. حتماً کمک میکند. مشاورم میگفت اگر بعد از یک سال هنوز نتوانستی فراموشش کنی، شهری را که در آن زندگی میکنی، عوض کن. اما من کشورم را عوض میکنم.»
توی این مدت آدمهای زیادی سوار ماشینم شدهاند که با عشق از رفتن میگویند. با خوشحالی. رفتن را رهایی میدانند. دروازهای بهسوی بهشت. اما او تنها کسی است که میبینم برای رسیدن به بهشت نمیرود. برای فراموش کردن میرود. میرود و غمش را اینجا جا میگذارد. در طول تاریخ، همیشه هجرت اساس تغییرات بزرگ بوده است. هجرت میکنی تا درد را فراموش کنی. اما مگر آدمی به هر جا برود، دردش را با خودش نمیبرد؟
وقتی میخواهد پیاده شود میگوید:
«ممنونام گوش دادید. وقتی دیدم راننده زن است، خیلی خوشحال شدم. ما زنها حرف هم را بهتر میفهمیم. آدم اینجا نمیتواند درست با مردها حرف بزند. من میروم. چیزی ته قلبم میگوید همینکه بروم، همینکه این جغرافیا را پشت سر بگذارم، معجزهای برایم رخ میدهد. شادتر میشوم. دیگر اینقدر گلایه نمیکنم. خانواده و دوستانم را دوست خواهم داشت. دکترا میگیرم. لباسهای عالی برای خودم میخرم. یک ماشین عالی، خانهای فوقالعاده. برای خودم سگ یا گربهای میخرم. غذاهای خوشمزه برای خودم میپزم. به خودم عشق میورزم. فراموش میکنم و دوباره عاشق میشوم. کاری میکنم که حسرت بخورد برای از دست دادن من.»
و انتقام انگیزهای بسیار قوی است…